من یک ذهن پر از سوتفاهم هستم
یک سنجاق سر در موهای کوتاهت
یک پارکینگ بدون ماشین
یک پوست شکلات
یک بدبینی مفرط
برای همه قضاوتها
تصوری که هر بار به رنگی می پوشید آن را
ازمن حرصتان می گیرد
چون پاشنه های کفشهایم کوتاه تراز راه رفتن در خیالاتان است
و لبخند نمی زنم بر ماه گرفتی صورتتان
برای رفع نقاهتان
به آلاچیقم بیاید
وبا سریع ترین مترو از درونم بگذرید
من ذهن بیمارتان هستم
پس بی دلیل لبخندمی زنم با دندانهای شما
بی علاقه به حرفهایتان گوش می دهم
وبرای همه دروغهایتان یک مهر تأییدم
تبرئه ام کنید
در شب نشینی های دوستانه اتان
و دادگاه های خانوادگی اتان
درچشمان منتظر نشسته در کلاه و پالتوهای پشمی اتان
ای کاش کاغذ بودم تا یک بار مرا می نوشتید و پر می کردید ازهمه کلمات
یا عتیقه ای برای نوستالژی های گه گاهی دم عصر
عروسکی شاید از کودکی
یا بخاری از دهانتان
برای همیشه بخوریدش یا بیرونش دهید
می خواهم دروغ بگویم درباره زیبای نداشته اتان
شعری بسرایم در قالب فنجان قهوه اتان
و هزار بار بگویم شما لایق هزاران عشقیت
بگویم باهوشتریند ، مهر بان تریند ، وفادار ترنید و دوست داشتنی تریند
تا یک بار دیگر من را در اختیار بگیرد ، تا کنید
مثل دستمال جیبی
شل و سفت کنید مثل
بند کوله پشتی
مشهورکنید
مثل مارکهای معروف رژلب و شلوارتان
پر مصرف
من در اختیار شما هستم دوست عزیز
همسایه مهربان، همکار گرامی وخانواده ارجمند!
هر چه زودتر پوستم را بازکنید ، تکه ای در دهان بگذارید ، خوشمزه ام
ببلعیدم
من لبخند می زنم ،لبخند می زنم ، لبخند